ترسی مبهم وجودم را فرا گرفته.....
نمیدانم از چه؟
نمیدانم منشا این واهمه از کجاست؟
از کسی است یا از چیزی؟
زمانی که مشکلات رو هستند حداقل دلگرمم که مشکل خود را میدانم.
ولی حالا چه؟
حتی نمیتوانم بفهمم در کجای این دنیای بزرگم......!
جز بندگان خوب ایزد یا بنده ی گناه کاری که توسط صاحبش پس خورده و به حال خودش رها شده!
مهربانم....
اگر نگاهت به من است وهنوز تنهایم نگذاشته ای پس این ترس ناشی از چیست؟
باوجود توکه واهمه معنایی ندارد.....!
شاید ترسی است لازم و اجباری که برای ادامه ی زندگی باید وجود داشته باشد!
نکند رهایم کنی......!
نمیدانم نمیدانم نمیدانم
پس اکتفا میکنم به جمله ی
"با یاد خدا دل ها ارام میگیرد"
ارامم کن با ارامش بی پایان خودت!