تنها بودن ، قدرت میخواهد...
و این قدرت را کسی به من داد که روزی میگفت تنهایت نمی گذارم...
درد دارد !
وقتـــی مـی رود …
و همــه مــی گــویند : دوستتــــــ نداشتـــــ …
و تـــو نمــی تـــوانـی بــه همــه ثـــابتــــ کنـــی
کــه هـــر شبـــــــ
بــا عـــاشقـــانه هــایـش خـــوابتـــــ مــی کــرد !!
دلتنگی یعنی :
روبروی دریا ایستاده باشی و
خاطره ی یک خیابان خفه ات کنه . . .
«سرنوشت حریف عشق نیست»
مهربان که میشوی نگرانم میکنی!
موعد نارنج و شکوفه،
دلم میلرزد.
آب و آیینه می آوری
و رد میشوی از کنار خاطره هایم
در سکوتی محو.
مهربان که میشوی
بوی رفتن می آید...
صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید ...
# امسال روزه می گیری؟
+ اگر خدا بخواهد ...
# من هم می گیرم، ولی کدام پزشک این همه سختی را برای بدن تایید می کند؟
+ همان که وقتی همه پزشکان جوابت کردند ، برایت معجزه می کند !
کفشهایم که جفت میشوند دلم هوای رفتن میکند ؛ چه کودکانه دل من تنگ میشود بی آنکه بدانم چه کسی دلتنگ من است !
کفشهایم که جفت میشوند دلم هوای رفتن میکند ؛ چه کودکانه دل من تنگ میشود بی آنکه بدانم چه کسی دلتنگ من است !
همین امروز یا فردا تو را از دست خواهم داد
چگونه بگذرم از تو بگویم هرچه باداباد ؟
مگر هر قصه ی شیرین شبی پایان نمیگیرد ؟
و تو آن قصه ای هستی که بی آغاز میمیرد …
*
زنــی کـه سـر و صـدا داره
یـعـنـی
دوســِــت داره …
از زنــی کـه سـاکــت شـده بـتــرس
ســکــــــــوت یـعـنـی پــــایــــان . . . !
خدایــــــــــــا التمـــــــــــاست مــــــی کنـــــــــم
همــــــه دنیــــــــــایـــــــت ارزانــــــــــیِ دیگــــــــــــران !
ولــــــــــــــــی ;
آنــکـــــــــــه دنـیــــــــــایِ من اســــــــــت
مـــــــــــــــــــــالِ دیــگـــــــــــری نبــــــــــاشـــد …
خدایــــــــــــا التمـــــــــــاست مــــــی کنـــــــــم
همــــــه دنیــــــــــایـــــــت ارزانــــــــــیِ دیگــــــــــــران !
ولــــــــــــــــی ;
آنــکـــــــــــه دنـیــــــــــایِ من اســــــــــت
مـــــــــــــــــــــالِ دیــگـــــــــــری نبــــــــــاشـــد …
هـمه در دنیـا کـسی را دارنــد،بــرای خودشــان . . .
“خــُسـرو” و “شیـــرین” . . . “لیـلی” و “مـَجنــون” . . .
“رامیـن” و “ویـس” . . . “پیــرمــَرد” و “پیرزَن” . . .
…
“تــو” و “اون” . . .
“مــَن” و “تــَنهـآیی” ! . . .
.
کـاش لا اَقـَل آدم بـودی ..
کـاش مـیـشـد بـفـهـمـی..
ایـن روزهـا چـقـدر هـوایـیـت شـدم ...
و بـیـقـرارتـر و دیـوونـه تـر از هـمـه زمـان دلـم مـیـخـواهـدت ....
امـشـب بـعـد از مـدتـهـا ، درِ صـنـدوقـچـه ی قـدیـمـی رو بـاز کـردم ..
عـقـلـم را تـمـام و کـمـال گـذاشـتـم درونـش ..
بـعد تـو را بـرداشـتـم ، عـاشـقـانـه نـوازشـت کـردم..
بـعـد گـذاشـتـمـت تـویِ قـلـبـم ..
تـویِ مـغـزم ......
اصـلا مـیـخـوام بـیـای بـشـی خـودِ مــن ...
آمدی بشنوی بمانی،
آمدی شنیدی، رفتی!
حالا سالهاست دیگر کسی از لبهام نشنیدَهست: “دوستت دارم”
رفتنـــ بهــانه نمیـــ خواهــد ؛
بهـانهــ های مانـدنـــ که تمـامـــ شــود
کــافـیستــ ــ ـ
بآورتـــ بِشَود یآ نـﮧ
روزﮮ مـﮯ رسُد کـﮧ دِلَتــ برآﮮ هیچ کَس؛
بـﮧ اَندآزه ﮮ مَـטּ تَنگــ نَـפֿوآهَد شُد
برآی نِگآه کَردَنمـــ
כֿـَندیدنمـــ
اَذیتـــ کردَنمــــ
برآی تَمآم لَحظآتـﮯ کـﮧ دَر کـ ـنارَم دآشتی
روزﮮ خوآهد رسید کـﮧ در حَسرَت تِکرآر دوبآره مَـטּ خوآهـﮯ بود
می دآنم روزﮮ کـﮧ نبآشَم "هیچکَس تکرآر مـטּ نخوآهد شُد
گاهی اونقدر غرق ارزوها هستیم که فراموش می کنیم خودمان ارزوی کسی هستیم
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
همراه...
این روزها کسی از ثابتش استفاده نمیکند ..!
همه اعتباری می خواهند و قابل تعویض!
همراه را عرض میکنم …
فکر میکرم در قلب تو محکومم به حبس ابد...
به یک باره جا خوردم..
.
وقتی زندان بان به سرم فریاد زد:
هی ... تو
آزادی!!
ایــن روزهـــآ
بیشــتر از هــر زمــآنی
دوسـتــ دارمــ خــودمــ باشــمــ !!
دیگــر نـه حــرص بدســت آوردنــ را دارمــ
و نه هـــراس از دســت دادنــ را ..
هرکـــس مـــرا میـــخواهد بـخـــآطــر خــودمــ بخواهــد
دلــم هـــوای خـــودم را کـــرده اســت .
همین.........................
زندگی باید کرد...... گاه با یک گل سرخ ..... گاه با یک دل تنگ ......
روزگاری هم اگر...
دیوانه ات بودم
گذشت...!
با خیال راحــﭟ بـرو عشق مَـن
نگران لـرزش صدام نباش..
این بُغض لعنتـﮯ زیادے جا خوش کـردﮧ
شکستنـﮯ نیسـﭟ..
باهاش کنار میام...
تو بـُـرو...
خوبم...از حالم نپرس...ملالی نیست
فقط:گاهی
خاطره ها هجوم می آورند!!!
اما من سخت مقاوم ام،خیلی که دلم بگیرد "گریه میــــکنم"!
خستـــــــــــــــه ام...
نــــــــه از راهی که آمده ام!!!
یا انتـــظاری که گاه امانم را میبُرد....
خسته ام از تـــکرار ندیدنت.....
از کسی که دلش گرفته............
نپرسید: چرا؟!..................
ادمها وقتی نمی توانند "دلیل ناراحتیشان " را بیان کنند....
دلشان میگیرد...!!
رفت...
اونی که قرار بود تا آخر دنیا باهام بمونه رفت،
دیگه به آخر دنیا اعتقادی ندارم..
با رفتنش اعتقادم هم رفت...
ساکت که می مانی...
میگذارند به حساب جواب نداشتنت!عمرا...
بفهمند داری جان میکنی،تا حرمتهارا نگه داری..!!!
شما یادتون نمیاد . . .
یه زمانی دلش واسم تنگ می شد .
یه زمانی اگه یک ثانیه ازم خبر نداشت زمین و زمان و بهم می دوخت .
راحت بگم . . .
یه زمانی عزیز دل کَسی بودم . . . . ولـــــــــــــی . .
می روم ...
چمدانم را نمی برم ...
سنگین است روزهــایی که بی تو زندگی کرده ام !
یــــــ ـادمان باشد ؛
در این گرانیـــــــ ـ احساسِ مان را خرج بـے احساسـےهاے کسـے نکنیم . . . .
که سرانجآمش ورشکستگیست . . . .
بودم!
دیــــــــــــدم با دیگری شـــادتری
......
رفتــــــــــم