همه رو خط زدم
فقط زیر تو خط کشیدم
اینو بدون
که من جاتو به کسی نمیدم !
خطش راعوض کرد …
من ماندم و “دوستت دارم” هایی که هرگز تحویل داده نشد …
انصاف نیست ؟ !
رفتنش با خودش باشد …
فراموش کردنش با من …
روز های ابری گلهای آفتابگردان بلاتکلیفند
مثل همه ی روزهای عمر من … !
نشسته ام به یاد کودکی هایم دور غلط ها یک خط بسته می کشم
دور تو
دور خودم
بی طاقتی عادت آن روزهایت بود !
این روزها برای گرفتن خبری از من خیلی صبوری …
واقعا خوش بحالت
من
دعا میکنم
تو را داشته باشم
تو
دعا می کنی
دیگر نباشم
بیچاره خدا !
خدایا !!!!!!!!!!!!
یا خیلی برگردون عقب ...
یا خیلی بزن حلو ...
اینجای زندگیم خیلی دلم گرفته !!!
گرمایی بودم همیشه ، ولی بین خودمان بماند
سرمایی می شوم وقتی پای آغوش تو در میان باشد !
تمام حرف ها پشت سرت بود ، به دنبالت الفبا را قدم زدم ؛ تو حرف نداشتی !
چهار فصل که حرفه …
فصل پنجمی هست به نام تـــــــــو ، به هوای تـــــــــو
دوست دارم تنها باشم
با خیالی ؛ خالی از با تو بودن ها
دوست دارم به یاد آن روزهای گذشته
در خلوتی
کنج آرام این اتاق خالی
به یاد آن روزگاران
خاطراتم را یاد کنم
نه اینکه زانو زده باشم …
نــــــــــــــــــــــــــــــــــه !!!
فقط تنهایی سنگین است !
سایه ها
انگار حرف می زنند
این روزها
سایه من ؛ همدم تنهایی ام شده است
نمیدانم انسانها عشق میخواهند ؟
یا عشق بازی ؟
فرق این دو را کی میدونه ؟
عشق را رنگ آبی زدم، دوست داشتن را قرمز، نامردی را سیاه، دروغ را سفید،
ولی نمی دانم چرا به تو که میرسم نمی دانم مهربانی چه رنگی است . . .؟
چه غم انگیز است وقتی که چشمه ای سرد و زلال در برابرت
می جوشد و می خواند و می نالد ،
تو تشنه ی آتش باشی و نه آب.
و چشمه که خشکید ، و چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی
آن بودی ،بخار شد و به هوا رفت
و آتش کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید
و از آسمان آتش بارید
تو تشنه ی آب گردی و نه آتش ...
و بعد ، عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود ،
از غم نبودن تو می گداخت ...
دکتر علی شریعتی
گاهى باید بغضت را بخورى و اشکت را تف کنى
که مبادا دل کسى بلرزد…!
حتى در تنهایى خودت حق اشک ریختن ندارى
چرا که قرمزى چشمهایت دل میشکند!
تیک تیک ثانیه ها در گوش دقایق می خوانند و...
دقایق برای ساعتها نجوا می کنند....
ساعتها، روزها را به بازی می گیرند و....
روزها ،ماه ها را و ....
ماه ها..... سالها را
واین چنین می شود که ایام می گذرد
ومن روزهای بی قراری و دلتنگی و تنهاییم را
باهزار روایت بی الفبا از حضور تو ترسیم می کنم و...
می گویم:.
گاهى باید بغضت را بخورى و اشکت را تف کنى
که مبادا دل کسى بلرزد…!
حتى در تنهایى خودت حق اشک ریختن ندارى
چرا که قرمزى چشمهایت دل میشکند!
تیک تیک ثانیه ها در گوش دقایق می خوانند و...
دقایق برای ساعتها نجوا می کنند....
ساعتها، روزها را به بازی می گیرند و....
روزها ،ماه ها را و ....
ماه ها..... سالها را
واین چنین می شود که ایام می گذرد
ومن روزهای بی قراری و دلتنگی و تنهاییم را
باهزار روایت بی الفبا از حضور تو ترسیم می کنم و...
می گویم:.
انگار همین دیروز بود