زیبایی عشق به سکوت است نه فریاد......

صدای سکوتــــــــــــ

زیبایی عشق به سکوت است نه فریاد......

صدای سکوتــــــــــــ

سکوت

*

زنــی کـه سـر و صـدا داره

یـعـنـی

دوســِــت داره …

از زنــی کـه سـاکــت شـده بـتــرس

ســکــــــــوت یـعـنـی پــــایــــان . . . !

بیـــــــــــــــــــــ عنوان

گفتی که به پیری برسم توبه کنم


                              بسیار جوان مرد و یکی پیر نشد...

اثبات عاشقی

افسران - اثبات عاشقی...



همیشه ماندن دلیل عاشق بودن نیست !

خیلی ها رفتند که ثابت کنند

عاشقند...

بگرد...

 

                بگرد دنبال یک دل بزرگ؛ تا برای ورود به آن مجبور نباشی خودت را کوچک کنی.

اما تو نرو

*

تنهایی چیزهای زیادی به انسان می آموزد

اما تو نرو …

بگذار من نادان بمانم..!

اما تو نرو

*

تنهایی چیزهای زیادی به انسان می آموزد

اما تو نرو …

بگذار من نادان بمانم..!

ارامی خدایا!!!

خدایـــــــا…
چه کسی تو را در”آغوش”میگیرد که اینقدر

“آرامــــــــی”

مال دیگری نباشی..

خدایــــــــــــا التمـــــــــــاست مــــــی کنـــــــــم

همــــــه دنیــــــــــایـــــــت ارزانــــــــــیِ دیگــــــــــــران !

ولــــــــــــــــی ;

آنــکـــــــــــه دنـیــــــــــایِ من اســــــــــت

مـــــــــــــــــــــالِ دیــگـــــــــــری نبــــــــــاشـــد …

مال دیگری نباشی..

خدایــــــــــــا التمـــــــــــاست مــــــی کنـــــــــم

همــــــه دنیــــــــــایـــــــت ارزانــــــــــیِ دیگــــــــــــران !

ولــــــــــــــــی ;

آنــکـــــــــــه دنـیــــــــــایِ من اســــــــــت

مـــــــــــــــــــــالِ دیــگـــــــــــری نبــــــــــاشـــد …

من و تنهایی.

هـمه در دنیـا کـسی را دارنــد،بــرای خودشــان . . .

“خــُسـرو” و “شیـــرین” . . . “لیـلی” و “مـَجنــون” . . .

“رامیـن” و “ویـس” . . . “پیــرمــَرد” و “پیرزَن” . . .

“تــو” و “اون” . . .

“مــَن” و “تــَنهـآیی” ! . . .

 .9560721 71949 165359573493879 163040910392412 409834 8029372 n اسمس و پیامک دلتنگی و تنهایی

 

خاکیم

هنوز رو خاکیم یادمان نمیکنند!

وای به روزی که خاکمان کنند!!!!

خود من...

کـاش لا اَقـَل آدم بـودی ..

کـاش مـیـشـد بـفـهـمـی..

ایـن روزهـا چـقـدر هـوایـیـت شـدم ...

و بـیـقـرارتـر و دیـوونـه تـر از هـمـه زمـان دلـم مـیـخـواهـدت ....

امـشـب بـعـد از مـدتـهـا ، درِ صـنـدوقـچـه ی قـدیـمـی رو بـاز کـردم ..

عـقـلـم را تـمـام و کـمـال گـذاشـتـم درونـش ..

بـعد تـو را بـرداشـتـم ، عـاشـقـانـه نـوازشـت کـردم..

بـعـد گـذاشـتـمـت تـویِ قـلـبـم .. 

تـویِ مـغـزم ......

اصـلا مـیـخـوام بـیـای بـشـی خـودِ مــن ...

زودتر...

این روزا یکم ناخوش احوالم یکم عصبی یکم دلگیر شبها همش کابوس میبینم روزای خوبی نیست کاش زودتر تموم شه این...

امدی...

آمدی بشنوی بمانی،
آمدی شنیدی، رفتی!
حالا سال‌هاست دیگر کسی از لب‌هام نشنیدَه‌ست: “دوستت دارم”

ماه را هدف قرا ر بده تا اگر هم به خطا رفتی جایی میان ستارگان سردر آوری.

کــافـیستــ ــ ـ

رفتنـــ بهــانه نمیـــ خواهــد ؛

بهـانهــ های مانـدنـــ که تمـامـــ شــود
کــافـیستــ ــ ـ

مثل من نخواهد بود...

بآورتـــ بِشَود یآ نـﮧ


روزﮮ مـﮯ رسُد کـﮧ دِلَتــ برآﮮ هیچ کَس؛


بـﮧ اَندآزه ﮮ مَـטּ تَنگــ نَـפֿوآهَد شُد


برآی نِگآه کَردَنمـــ


כֿـَندیدنمـــ


اَذیتـــ کردَنمــــ


برآی تَمآم لَحظآتـﮯ کـﮧ دَر کـ ـنارَم دآشتی


روزﮮ خوآهد رسید کـﮧ در حَسرَت تِکرآر دوبآره مَـטּ خوآهـﮯ بود


می دآنم روزﮮ کـﮧ نبآشَم "هیچکَس تکرآر مـטּ نخوآهد شُد

دوست داشتن یعنی....

دوست داشتن یعنی....

 گاهی اونقدر غرق ارزوها هستیم که فراموش می کنیم خودمان ارزوی کسی هستیم

 

 

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

ساده نیست..

                      ساده نیست…
                                  گذشتن…
                                             از کسی که!!!
 

 

                                                    گذشته هایت را…
                                     

                                            ساخته است…